احتمال اینکه خودم باشم



خب این جمله‌ی بالا تیتر چندان خوبی نیست اما تیتره دیگه!

نود و هفت که شروع شد با خودم گفتم امسال کلی کتاب‌های نخونده‌مو می‌خونم و تا نخوندم دیگه کتاب نمی‌خرم اما سرانه‌ی مطالعه‌م توی سالی که میشه گذشته» خطابش کنیم ناامید کننده است و احتمالن به تعداد انگشتان دست هم نمی‌رسه! باز خوبه یکی دو ساله نمایشگاه کتاب تهران نمی‌تونم برم و گرنه معلوم نیست چه خبر میشد آمار کتابای نخونده‌ام؛ چون در مقابل خرید کتاب بی اراده‌ام! همین جا توی پرانتز بگم که یه نمایشگاه کتاب در پیش داریم توی شهرمون و من مقدار نه چندان زیادی بن کتاب دارم» تا توی این گرونی یه کم دلتون بسوزه!

خب این از این!

می‌خوام ازتون بپرسم که:

یک) نمی‌دونم توی نمایشگاه پیش رو چی بخرم!؟ پیشنهادی دارید؟ با اسم ناشر باشه در صورت امکان و یه توضیح درباره‌ی کتاب!

دو) چطور می‌تونم کتابامو بخونم با این شرایط که از هفت صب تا پاسی از شب سر کارم و عین جنازه برمی‌گردم ؟! با این توضیح که کتاب صوتی دوس ندارم و کتاب کاغذی رو ترجیح میدم! توی ساعات کاری هم نمی‌تونم کتاب بخونم!

سه) آقا من خیلی دوس دارم هر روز یا هر هفته بیام و بنویسم اما هم دل و دماغم به نوشتن نمیره هم حس می‌کنم چیزی برای نوشتن ندارم! خیلی هم سخت می‌تونم روزمره‌هامو بنویسم. البته اتفاق خاصی هم نمیفته حالا. برای رفع این معضل هم راه‌حل پیشنهاد بدین ثواب داره!

مرسی لبخند



*ما وقت نداریم خودمون باشیم. فقط وقت داریم شادی کنیم. 

*اشتیاق به آزادی و استقلال فقط در مردی به وجود می‌آید که همواره با امید زندگی می‌کند.

*همه‌ی بدبختی و بی‌رحمی تمدن رو میشه با یه اصل بدیهیِ احمقانه سنجید: ملل خوشبخت، تاریخی ندارن.


این چند خط مثل غول چراغ جادویی که هزاران ساله توی چراغ اسیر شده و منتظره نجاتش بدن توی پیش نویسای وبلاگ بود.  از کتاب مرگ خوش و به تاریخ مهر 95! نخستین روزایی که به بیان اومدم . امشب که اومدم پست جدید بذارم -و پست پیش هم که درباره‎ی کتاب‌نخونی بود- گفتم این چند خط رو از اون گوشه‌ی وبلاگ نجات بدم!

دو)

یعنی از دست بعضیا کارم به جایی رسیده که رفتم توی وب سرچ کردم چگونه با افراد بی شعور رفتار کنیم؟»!! و توی سرچ‌هام رسیدم به این نقل قول از

رابرت ساتن که بعد از راه‌حل‌هایی مثل اینکه اون فرد رو نادیده بگیرید یا ازش کناره‌گیری کنید تا منزوی بشه و علیهش ائتلاف تشکیل بدین و اینا ، میگه که :

اگر کسی تاریخچه‌ای طولانی در آزار شما دارد، و دارای شخصیتی ماکیاولی‌صفت است، تنها چیزی که وی می‌فهمد نمایش قدرت است. اگر چنین است، بهترین راه برای محافظت از خودتان این است که با هر آنچه در اختیار دارید، مقابله به‌مثل کنید. ببینید، برخی افراد سزاوار هستند که با آن‌ها بد برخورد شود. مهم‌تر از آن، نیاز دارند که با آن‌ها بد برخورد شود. گاهی باید با همان زبانی که یک بی‌شعور می‌فهمد با او صحبت کنید، و این بدان معنا است که باید خود را به این موضوع آلوده کنید.»

و به این نتیجه رسیدم که من همیشه در مقابل بی شعورها بازنده‌ام چون هیچ وقت نمی‌تونم بپذیرم مثل خودشون بشم و اصلن استعدادی در این زمینه ندارم!! و دیگر راه‌ها هم فکر نمی‌کنم جواب بده! در واقع مثل مقاومت میکروب‌ها به آنتی بیوتیک ،  بی شعورها هم در مقابل تکنیک‌های ما مقاوم شدن و دیگه هیچ رفتار و تکنیکی در مقابل‌شون کارآمد نیست!

شما راهی دارید!؟

برای به راه آوردن فرد بی‌شعوری که نمی‌تونید ازش کناره بگیرید و مجبورید باهاش ارتباط داشته باشید چیکار می‌کنید؟!


پ ن) نمی‌دونم بیشتر دوستای جدیدم پست قبل رو خوندن یا دوستای قدیمی‌تر سر زدن به پست قبلی. از چند نفر دوست عزیزی که پیشنهاد دادن و نوشتن ممنونم. فقط خواستم بگم وقتی قدم رنجه می‌کنید و میاید ، بنویسید برام خب! اون‌همه سوال پرسیدم ازتونا! واسه این گفتم قدیمی یا جدید که به قدیمی‌ترها بگم از شما خیلی بیشتر ناراحت میشم اگه تنبلی کنید توی نوشتن :دی! و البته حق بی ردپا و ساکت خوندن و رفتن برای همه محفوظه ولی وبلاگ یه تریبون دو طرفه‌است و به قلم زدن شما زنده است. ماچ بهتون!


خب این جمله‌ی بالا تیتر چندان خوبی نیست اما تیتره دیگه!

نود و هفت که شروع شد با خودم گفتم امسال کلی کتاب‌های نخونده‌مو می‌خونم و تا نخوندم دیگه کتاب نمی‌خرم اما سرانه‌ی مطالعه‌م توی سالی که میشه گذشته» خطابش کنیم ناامید کننده است و احتمالن به تعداد انگشتان دست هم نمی‌رسه! باز خوبه یکی دو ساله نمایشگاه کتاب تهران نمی‌تونم برم و گرنه معلوم نیست چه خبر میشد آمار کتابای نخونده‌ام؛ چون در مقابل خرید کتاب بی اراده‌ام! همین جا توی پرانتز بگم که یه نمایشگاه کتاب در پیش داریم توی شهرمون و من مقدار نه چندان زیادی بن کتاب دارم» تا توی این گرونی یه کم دلتون بسوزه!

خب این از این!

می‌خوام ازتون بپرسم که:

یک) نمی‌دونم توی نمایشگاه پیش رو چی بخرم!؟ پیشنهادی دارید؟ با اسم ناشر باشه در صورت امکان و یه توضیح درباره‌ی کتاب!

دو) چطور می‌تونم کتابامو بخونم با این شرایط که از هفت صب تا پاسی از شب سر کارم و عین جنازه برمی‌گردم ؟! با این توضیح که کتاب صوتی دوس ندارم و کتاب کاغذی رو ترجیح میدم! توی ساعات کاری هم نمی‌تونم کتاب بخونم!

سه) آقا من خیلی دوس دارم هر روز یا هر هفته بیام و بنویسم اما هم دل و دماغم به نوشتن نمیره هم حس می‌کنم چیزی برای نوشتن ندارم! خیلی هم سخت می‌تونم روزمره‌هامو بنویسم. البته اتفاق خاصی هم نمیفته حالا. برای رفع این معضل هم راه‌حل پیشنهاد بدین ثواب داره!

مرسی لبخند


پریروز روز جهانی محو (یا منع) خشونت علیه ن بود.

هیچکس منکر این نیست که ن در طول تاریخ با چالش‌های زیادی روبه‌رو بودن و از طرف مردان یا حتا همجنسای خودشون به ویژه توی جوامع سنتی‌تر مورد خشونت‌های مختلف قرار گرفتن و شایسته و بسیار به جاست که نه یک روز بلکه هر روز ، روز منع خشونت علیه ن باشه و ما تمام تلاش‌مون رو بکنیم که این مسئله ریشه‌کن بشه و خیلی باعث خوشحالیه که دست کم فضای مجازی پر از مطالبی برای آگاهی بخشی به ن و مردان بود.

تنها چند روز پیش‌تر یعنی 28 آبان روز جهانی مردان بود.

به گفته‌ی ویکی‌پدیا هدف از نامگذاری این روز به نام مردان  و پسران ، توجه به سلامت مردان و پسران ، ارتقای تساوی جنسیتی و ترویج نقش مثبت مردان در اجتماع هست.»

طبق آمار پسران دو برابر بیش از دختران به ADHD مبتلا می‌شوند ، نرخ خودکشی پسران چهار برابر دختران است ، پسران بیشس از دختران قربانی جرم و جنایت می‌شوند به طوری که پسران 5 برابر دختران بر اثر قتل جان خود را از دست می‌دهند» و .

اما من حتا در فضای مجازی هم توجه چندانی یا بهتره بگم هیچ نشانی از این روز ندیدم. نه از طرف مردان و نه از طرف ن! این اتفاقی هست که برای هفته‌ی سلامت مردان و دیگر مناسبت‌های مرتبط با مردان هم میفته و ما داریم توی این موارد بخشی از جامعه رو کاملن نادیده می‌گیریم!

یک خانواده‌ی سالم از هر دو جنس زن و مرد تشکیل شده و نمیشه یک جنس رو نادیده گرفت و توقع یه جامعه‌ی سالم رو داشت. اگه ماه اکتبر درباره‌ی سرطان اطلاع‌رسانی می‌کنیم باید سپتامبر هم درباره‌ی سرطان پروستات که کشنده‌تر هم هست اطلاع‌رسانی بشه.

درسته که مردان عامل درصد زیادی از خشونت علیه ن هستن و این خشونت باید متوقف بشه اما بسیار باعث تاسفه که روز جهانی مبارزه با خشونت علیه مردان نداریم! در صورتی که طبق آماری که توی بریتانیا ارائه شده از هر سه قربانی خشونت خانگی ، دو نفر زن و یک نفر مرد هستند» یا با وجود آسیب جسمی و روانی از عوارض خشونت جنسی اما بیشتر موارد به دلیل احساس سرافکندگی و آشفتگی  ، مردان بسیار کمتر از ن به این موضوع اشاره می‌کنند» یا به دلیل نبود آگاهی حتا ممون است ماهیت آنچه بر آنها رفته را خشونت جنسی یا ندانند » و .

گفته میشه به دلیل مشکلات در آگاهی عمومی و تعریف حقوقی ، در صورت مراجعه مردان به پلیس بسیار کمتر از ن به شکایت آنان رسیدگی می‌شود.»

نتیجه اینکه ضمن اینکه ن به دلیل گستردگی خشونت شایسته‌ی توجه بیشتری هستن اما به مردان هم به خاطر ماهیت جنسیت‌شون و کلیشه‌های رایجی که وجود داره باید توجه کافی بشه.

وقتی خشونت درست نیست برای هیچ یک از دو جنس درست نیست اما خب چون حرف زدن از حقوق مردان کلاس نداره و نمیشه باهاش پز روشنفکری داد و مخ زد کسی ازش حرف نمی‌زنه!!


یک : قیصر امین‌پور

این روزها که می‌گذرد
شادم
این روزها که می‌گذرد
شادم
که می‌گذرد
این روزها
شادم
که می‌گذرد

دو:
پر از بغض و فریادم. پر از تلخی روزا و گسی شب‌ها. پر از مزه‌ی تلخ شربتای کودکی. این روزا روزای خوبی نیست. این روزا وسط یه جهنم واقعی‌ام با ماموران عذاب واقعی. این روزا.
جایی خوندم که توی کره جنوبی بعضیا پول میدن که 24 ساعت توی فضایی شبیه زندان دور از اضطراب و مشکلات زندگی امروزی حبس بشن. تلفن همراه و وسایل الکترونیکی هم ممنوعه. مشتری‌هاشم بیشتر دانشجوها و کارمندها و کارگرهان. و فکر می‌کنم چقدر زیاد به چنین جایی نیاز دارم به شرط اینکه بتونم سرمم بکنم و بذارم پشت در! که رها بشم از این همه فکر و آشفتگی و درماندگی و کوفت و زهر مار. .
سه : فریدون مشیری
من به تنگ آمده‌ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم.

هیچ وقت هیچ حسی به سی سالگی نداشتم اما امروز زنگ زدند!
یک شماره‌ی ناشناس افتاد روی گوشیم و وقتی که چک کردم دیدم پیش‌تر هم زنگ زده. دقیقن یک هفته پس از تولدم!
گوشی رو برداشتم و آقای دال بود. نمی‌شناختم. البته بدون اینکه خودش رو معرفی کنه ازم خواست برای چکاپ و کامل کردن پرونده و از این جور چیزها که خودشون بهتر می‌فهمن به درمانگاه یا مرکز بهداشت یا یک چنین چیزی مراجعه کنم! بعد اسمش رو پرسیدم. خودش رو آقای دال معرفی کرد و گفت کدوم طبقه و واحد درمانگاه یا مرکز بهداشت می‌شینه. و قرار شد در اسرع وقت بهشون سر بزنم. البته برای انتقال پرونده به شهر و مرکزی دیگه.
و به فکر فرو رفتم. به فکر افتادن در سرازیری سی. پیش تر ؛ وقتی از بیست رد شدم مدتی به وارد شدن به دهه‌ی سوم زندگی فکر می‌کردم و به غم‌انگیزی این اتفاق اما زود فراموشش کردم. دوران دانشجویی بود و مثلن جوانی و هزار تا فکر دیگه بود و هزار جور میشد یک چنین چیزی ، یک چنین ورود و خروجی رو فراموش کرد یا دست کم کمتر بهش فکر کرد. اما حالا . سی سالگی. و یک سال دیگه . کمتر از یک سال دیگه وارد شدن به دهه‌ی چهارم زندگی. حساب کتاب ساعت و دقیقه و کوتاهی و بلندی روز و شب و حساب و حساب و حساب!
راستی کاش سی سالگی در می‌زد و میشد در رو براش باز نکرد یا تماسشو بی پاسخ گذاشت!
فراموش می‌کنم. احتمالن این رو هم فراموش می‌کنم و به زودی اهمیتش رو برام از دست می‌ده اما نمیشه ازش فرار کرد. روزها می‌گذرن. 29 سال و یک روز . 29 سال و دو روز . 29 سال و سه روز . 29 سال و . . . . 365 روز.
غمگین نیستم. بنگر به جهان» نامجو رو گوش میدم و زمزمه می‌کنم. هیچ. هیچ. هیچ.

این

سایت رو باز کنید!

کد ملی و گذرواژه‌تون رو وارد کنید!

تبریک میگم! شما تونستید سابقه بیمه خودتون رو مشاهده کنید!

در کمتر از 5 دقیقه این‌کار انجام میشه!

ولی اگه مثل من برید سازمان!! تامین اجتماعی و کاری داشته باشید میگن یه فرم جمع‌آوری سابقه بیمه پر کنید. نخست باید برید از میز خدمت(هههه!!! خدمتتتتتت!!!) فرم مورد نظر رو بگیرید ، سپس پر کنید ، بدید رییس یا معاونش که معمولن در جلسه هستن تایید کنن ، بیارید تحویل کارمند بدین و اون کارمند بهتون بگه سه چار هفته دیگه تماس بگیرید ببینید آماده شده یا نه! دقت کنید که هیچ وقت زمان دقیق به شما نمیدن! هیچ وقت متعهد به انجام کاری در زمان مشخص نیستن و شما هیچ حسابی نمی‌تونید روی زمان تقریبی‌ای که بهتون میدن بکنید!

پ.ن: باید اول چک میشد که سابقه بیمه‌م برای کاری که می‌خوام انجام بدم کافیه یا نه! طبیعتن کارمند سازمان از روی سیستم چک کرده سابقه رو و اوکی داده! چیزی که عقل سلیم میگه اینه که حالا که همه چی اوکیه کارت رو انجام بدن و تو به زندگیت برسی! ولی اتفاقی که توی سیستم مزخرف کاغذبازی اینجا میفته اینه که حالا همین سابقه که توی چند دقیقه چک شده رو باید کتبی بگیری و تحویل بدی تا تازه روال انجام کارت شروع بشه! و خب این کاغذبازی هم که گفتم یه سه چار هفته‌ای طول می‌کشه!

و فقط من می‌دونم نگاه چپ‌چپ رییسم وقتی مرخصی ساعتی می‌گیرم چقدرررررررررر آزار دهنده است.

راستی چه خبر از دولت الکترونیک؟ یا این چیزایی که گفتم ربطی به اون نداره؟!


یک: چند وقت پیش کلیپی در فضای مجازی لعنت‌الله علیه پخش شد از فرزند یکی از سفرای ایران که به مردم می‌گفت اگه پول ندارید برید بمیرید! اینو داشته باشید.
چند وقت پیش پیج اینستاگرام یکی از شهرای خوب کشورمون تصویر چادر زدن مسافران توی پارک رو گذاشته و یه نظرسنجی گذاشته بود که آیا با این نوع سفر موافقید؟ و پاسخ‌های مردم اون شهر ترسناک بود! میان کامنت‌ها از " اینا رو باید از دم تیغ گذروند" بود تا " وقتی پول نداری غلط می‌کنی سفر کنی"!! مطلب رو خلاصه می‌کنم در این که ؛ همه‌ی ما یه داعش درون و یه پسر سفیر درون داریم و خیلی از اونایی که به پسر سفیر بد و بیراه گفتن و از ادبیات اون برآشفته شدن اگه پاش بیفته خودشون از اونم بدترن. اینم اضافه کنم که چادر زدن و کمپینگ دیگه یه نوع سفره و ومن به معنی بی‌پولی نیست. یکی با هتل چند ستاره حال می‌کنه ، یکی با کمپینگ. هر چند توی این وضعیت اقتصادی و گرونی و بی‌پولی اصلن نمی‌تونیم به اون آدمی که حقوقش به ماه نمی‌رسه بگیم حق نداری بری سفر چون‌که پول هتل نداری. خلاصه که یه کم آدم‌تر باشیم! آهان! این رو هم اضافه کنم که من به عنوان یک جنوبی با ازدحام مسافر و زباله ریختن و در اقصانقاط شهر چادر دیدن غریبه نیستم. منم از تبدیل شدن دریا به زباله‌دونی که بیشتر توسط مسافرا اتفاق میفته ناراحتم اما چاره‌ی کار رو از دم تیغ گذروندن مسافرا نمی‌دونم!

دو: قدیم‌ترها وقتی واژه‌ی دانشجو به گوشمون می‌خورد یک احترامی با خودش میاورد. توقع نداشتیم حرکات لات سر محل رو از دانشجوی مملکت ببینیم. به قولی ارج و قربی داشت این دانشجو بودن!!
چند روز پیش شمال بودیم. بعدشم رفتیم فیلبند و برای شب یه خونه از یه خانم و آقای مهربون پا به سن گذاشته که غذاهای خیلی خوشمزه‌ای هم داشتند اجاره کردیم. با خانم خونه که حرف می‌زدیم درد دل می‌کرد که چند نفر ازشون خونه اجاره کردن و مقدار زیادی سبزی(دِلار) و ده کیلو برنج رو با خودشون یدن از تو خونه! و از صحبت‌های پیرمرد بیچاره شنیدم که این ها کارت دانشجویی‌ تاریخ گذشته‌شون رو گرو گذاشتن و برای حساب کردن اجاره خونه هم نیومدن! انقد که اینا صاف و ساده بودن و با غصه تعریف می‌کردن که بغضم گرفته بود. واقعن چرا؟ کی اینطور شدیم؟! چرا به خودمون رحم نمی‌کنیم؟

سه: اینستا رو که باز می‌کنم نخستین پستی که می‌بینم اینه : سحرگاه امروز چهارشنبه 25 مهرماه ، یک شکارچی غیرمجاز تاج محمد باشقره محیط بان پارک ملی گلستان را به شهادت رساند.
حرفم نمیاد. بغض می‌کنم. به خانواده تاج محمد فکر می‌کنم. بغض می‌کنم. به دو نفری که زخمی شدند فکر می‌کنم. بغض می‌کنم.

ماسال


عکس از خودم ؛ ماسال


اصولن ما دوست داریم درباره‌ی هر چیزی نظر بدیم! این یک مصیبته که ما دچارشیم!

مصیبت بزرگ‌تر اینه که به طور بی‌شعورانه‌ای رک نظر می‌دیم!!

یعنی اصلن فرق بین رک بودن و بی‌شعوری رو که از پل صراط باریکتر‌ه نمی‌دونیم و رعایت نمی‌کنیم!

و هر نظر شخصی با ربط و بی ربط خودمون رو به خورد طرف می‌دیم!

تاکید می‌کنم اصلن نیازی نیست که آدم بدی باشیم که این رفتار رو از خودمون بروز بدیم! اتفاقن خیلی وقتا از کسی از حلقه‌ی دوستان‌مون هم این رفتار رو می‌بینیم که در ادامه یه مثال عرض می‌کنم خدمتتون!

حتا به خودمون زحمت نمی‌دیم اون ظاهرن انتقاد رو یه کم به گل و بلبل آراسته کنیم و بکنیم تو چش و چال یارو و به همون شکل زمخت و زشت می‌پاشیم تو صورتش! و مهم نیست که اون بدبخت دوست،پارتنر،همسر یا فلان و بهمان ماست!

اما چرا این حرفا رو زدم؟

من خودم رو حامی محیط زیست می‌دونم و ابایی ندارم از چیزای ظاهرن دورریختنی استفاده کنم. چند روز پیش به مناسبتی بهمون گل دادن توی محل کار. منم دو شاخه از اون گلا رو گذاشتم توی شیشه‌ای که توی تصویر می‌بینید که یه چند روزی سالم بمونه. بعد یه همکار عزیز که دوستمم هست از مرخصی برگشته و گل رو دید. گفت به‌به چقد قشنگ ولی چرا توی این شیشه گذاشتی! خیلی زشته! گفتم بعله. و وارد مباحث محیط زیستی نشدم! و با شوخی و خنده رفتش. امروز دوباره اومده میگه این شیشه چیه گذاشتی اینجا ، عوضش کن و .! اولن که من از کسی نظر نخواستم. دومن حتا اگه زشتم باشه کسی حق نداره اینطوری بکوبدش توی صورت من. اینا در حالیه که من فکر می‌کنم این شیشه خیلی هم قشنگه و کلی گلدون چند ده هزار تومنی دقیقن همین شکلی من دیدم توی بازار! حتمن باید اونقد پول بدم که اسمش گلدون باشه!؟

خلاصه که نکنید عزیزان من! با انسان‌های اطرافتون مهربون‌تر باشید!

گل



بادی که در موهات پیچید

زد به سر مجنون 

تا نظامی

چهار هزار و هفتصد بار 

به صحرا بزند!

بعد

به شهر‌ آمد و.

استعاره‌ بود کاترینا!

آمریکا من بودم!

در تمام رگ‌های من خلیج مکزیک!

در تن من

میلیون ها تن آواره!

بادی که در موهات.

اگر به کشتی نوح می‌رسید

حالا من نبودم

حالا شعر نبود

تا از بادی حرف بزنم

که در موهات پیچید!


- شده تا حالا با کسی برخورد کنین که به دلتون بشینه؟

+ آره ولی به دلشون ننشستم.

- یعنی چی؟

+یعنی قبلن یه نفر به دلشون نشسته بود.

- آدم نمی‌دونه با شما چه جوری حرف بزنه!

+چرا؟ من که حرف عجیب غریبی نزدم. گاهی آدم دلش می‌خواد با یه نفر دو کلمه حرف بزنه

- خب؟

+اونوقت اگه اون نخواد دو کلمه حرف اینو بشنوه چی میشه؟

- خب میره سراغ یه نفر دیگه!

+ اگه نشد؟

- اونقد می‌گرده تا پیدا کنه.

+راه‌های دیگه‌م هست.

- مثلن؟

+مثلن از خودش می‌پرسه من چرا باید یه نفرو احتیاج داشته باشم که باهاش دو کلمه حرف بزنم؟ اصلن خودم با خودم می‌تونم بیشتر از دو کلمه حرف بزنم و حرفای خودمو راحت‌تر بفهمم! اگه کسی به اینجا برسه دیگه نه می‌گرده ، نه انتظار می‌کشه.غیر از اینه؟

- شاید غیر از این باشه. مثلن بعضی از آدما چون خیلی احساساتی‌ان و از ابرازش می‌ترسن برا توجیه خودشون از این حرفا می‌زنن! غیر از اینه؟


اپیزود 23 دیالوگ باکس رو از

اینجا دانلود کنید و بشنوید.



پست قبلی رو هم ببینید!

یک) سنت پسندیده‌ای که قدیم‌ترها بود این بود که توی یک وبلاگ ، لینک کلی وبلاگ دیگه رو پیدا می‌کردی و اگه خوشت میومد باهاشون دوست می‌شدی. چیزی که این روزها کمتر دیده میشه و در نتیجه دایره‌ی دوستان وبلاگی‌مون محدودتر شده. این به خودی خود چیز بدی نیست و من کلن چه توی دنیای واقعیم و چه مجازی به محدودیت دایره‌ی دوستان باورمندم ولی بدی‌ای که داره اینه که کسانی هستن که ارزش خوندن دارن ولی دیده نمیشن. سیستم وبلاگ‌های برتر بیان هم احتمالن یک عده‌ی محدودی رو معرفی می‌کنه یا دست کم من این‌طور می‌بینم.

سرتونو درد نیارم ؛ اگه کسی رو می‌شناسید که ارزش خوندن داره و دوست دارید من و دیگران هم بخونیمش ، اینجا توی کامنت معرفی‌شون کنید و اگه دوست داشتید توی وبلاگ خودتون هم یه پست برای این کار بذارید. اصلن می‌تونید یه بازی وبلاگی حسابش کنید که اگه خوب اجرا بشه می‌تونه یه جون تازه به بیان و وب فارسی بده. و خب از اونجایی که من خواننده‌ی زیادی ندارم همت شما رو می‌طلبه که چقدر همراه باشید. اسمشم مثلن می‌ذاریم خواندمان!! همیطوری الکی!

دو ) احتمالن بیشتر شما با هایکو کتاب آشنا باشید. { کوتاه شده‌ش میشه اینکه شما با عنوان سه تا کتاب -چون هایکو سه بخشیه- یه هایکوی معنادار می‌سازید. اگه توی وب جستجو کنید نمونه‌هاشو می‌بینید} به عنوان بخش جانبی این خواندمان(!) من پیشنهاد می‌کنم "هایکوبلاگ" بسازید. یعنی با عنوان وبلاگ‌‌هایی که می‌خواید معرفی کنید هایکو بسازید و پستاتون رو جذاب‌تر و ادبی‌تر کنید!! البته مسلمه نباید معرفی وبلاگِ خوب فدای هایکو ساختن بشه و خوب بودن وبلاگ اولویت داره! اگه اسپاسنر می‌شناسید بگید سرمایه‌گذاری کنه به هایکوبلاگ برتر جایزه‌ هم بدیم اصلن! شایدم خودم سر ماه وضعم خوب بود به سه نفر برتر کتاب هدیه دادم!

دو و نیم) لازم نیست وبلاگ‌ها حتمن از بیان باشن.

سه ) اگه به این دعوت لبیک گفتید یه ندا بدین من هم اینجا لینکتون کنم و به دوستان خودم هم خبر بدم با دوستاتون آشنا بشن! اصلن برگردیم به ارزش‌های دبستانمون که دوست من دوست داره با دوست تو دوست بشه!

چار)اگه فکر می‌کنید دوستاتون حسودی‌شون میشه دوستاشونو معرفی کنن و دوستاشونو فقط واسه خودشون می‌خوان دعوتشون کنید تا مجبور بشن ثابت کنن حسود پلاستیکی نیستن!!

پنج ) بسم‌الله!


اگه

این پست رو خونده باشید با خواندمان هم آشنایی کامل دارید!

توی این پست لینک دوستانی که لطف می‌کنن و به این دعوت پاسخ می‌دن رو می‌ذارم که شما هم بتونید همه رو یک جا داشته باشید. و توی همین پست هم می‌تونید همراهی‌تون رو بهم خبر بدین تا پست به روزرسانی بشه :)


اسپریچو


بلاگر


یک:

دنیا پر از رنج است

با این حال

درختان گیلاس شکوفه می‌دهند

ایسا


دو)

غمگینم. برای گلستان زیبا که چند تا دوست عزیز دارم اونجا. برای شیراز که شهر دوم منه و از آزرده شدن در و دیوارش آزرده میشم. برای لرستان که نه دوستی دارم اونجا و نه تعلقی. برای خوزستان. دزفول. آذربایجان. برای وطنم غمگینم.

وقتی یه بلای طبیعی یا مشکل برای هموطن‌ها رخ میده عمیقن ناراحت میشم. بخشیش به‌خاطر خود اون مشکل و غم هموطن‌ها و بخش دیگرش به‌خاطر اینکه کاری ازم برنمیاد. حتا عذاب وجدان می‌گیرم از اینکه نشستم یه جای گرم و نرم و فقط نظاره‌گرم. از ته دل آرزو می‌کنم این سیل پایان بلاها و رنج‌های هموطن‌هام باشه. آرزو می‌کنم 98 مهربون‌تر از سال پیش باشه. آرزو می‌کنم لبخند ببینیم و شکوفه و عطر خوش لحظه‌های خوب و روشن.

سه) مواظب خودتون باشید.


یک ) همچنان که هدفون در گوش موسیقی متن شاهکار آبی» از Zbigniew Preisner رو می‌بلعم از پشت پنجره به دریا خیره‌ام. و از پشت پنجره‌ قطره‌های بارون رو می‌بینم که آروم آروم روی آسفالت جلوی چشمم فرود میان و انگار که به این حجم سفتی و سختی عادت نداشته باشن له و پخش میشن. و {همچنان که خدا رو شکر می‌کنم توی این وضع نابسامان یک شغل و درآمد دارم!} غر می‌زنم که چرا باید در روزی این‌چنین ابری و بارانی و زیبا و سیزده به در طور باید دور از دلبر و هر جا که اسمش خانه» هست، هدفون در گوش به دریا زل بزنم و نتونم در گرمی دلپذیر و یواش خونه پام رو روی پام بندازم و چیزای قشنگ‌تری فکر کنم؟! و ذهنم فلاش بک می‌خوره به دانشگاه که در چنین هوایی باید سر کلاس می‌بودیم و ذهنم فلاش بک می‌خوره به دوران مصیبت‌بارتر مدرسه که در چنین هوایی باید به چرندیات تالیف شده به عنوان کتاب درسی مدرسه گوش می‌دادیم که بتونیم بریم دانشگاه و بعدش کار که تهش توی چنین هوایی هدفون در گوش و دور از خانه به دریا زل بزنیم و فکر می‌کنم به این که عمرِ درازِ دیگری هم به همین شکل و رفتار خواهد گذشت. . اصلن عمری دگر بباید ما را. این یکی که به . رفت.

دو) با سیل سلفی نگیرید. یکی گرفت مرد.

سه ) امسال بیشتر کتاب خواهم خواند. قول قول قول! و با تغییراتی که در پیشه مطمئنن همین‌طور خواهد بود! از همین الان هم شروع کردم. به زودی توی یک پست خواهم نوشت که از نمایشگاه کتابی که داشتیم چیا خریدم.

قطعه‌ی  Song for the unification of Europe رو از موسیقی متن آبی‌ِ کیشلوفسکی بشنوید. من به جاتون به دریا زل می‌زنم.





می‌دونید در مورد پول چه حسی دارم؟ یاد این بازی‌ها میفتم که باید هی بدویی و سکه جمع کنی. از زمین خوردن ها و هر بار از نو شروع کردن ها که بگذریم بخش غم انگیزش اینه که کلی زمین خوردی و پا شدی و باز دویدی و سکه جمع کردی و حالا می خوای ارتقا بدی کاراکتر رو. مثلن میخوای یه شیلد ساده بگیری و می بینی که عه؟! باید کل سکه هاتو بدی :))) و صفر بشی. بگذریم که یکی از لحظات مصیبت بارش اینه که کلی دوتادوتا چارتا میکنی که چه قسمتی رو ارتقا بدی. و میدونی بخش بدترش چیه؟ اگه پول داشته باشی میتونی سکه های بازی رو بخری و دیگه نیازی نیست بدویی برای به دست آوردن سکه. و خیلی ریلکس از بازی لذت می بری! اگه افتادی هم افتادی! از قبل یه چیزی خریدی که باهاش از همون جای بازی ادامه بدی و برنگردی از صفر!!


دانشگاه که رفتم همون اول کار یعنی اوایل ترم یک با چن تا از بچه‌ها انجمن شعر دانشگاه رو که برای خودش گوشه‌ی معاونت فرهنگی خاک می‌خورد راه انداختیم. این بهترین اتفاقی بود که می‌تونست اوایل حضورم توی یه شهر جدید بیفته. هم چون اون روزها خیلی بیشتر از الان درگیر شعر بودم و دوست نداشتم ورود به دانشگاه پایان فعالیت ادبیم(!!) باشه و هم اینکه بهترین دوستانم رو از توی انجمن پیدا کردم. از طرف دیگه باعث شد وبلاگ‌نویس بشم و کلی دوست خوب هم اینجا پیدا کنم. برای منی که ادبیات همیشه پناهگاه بود خانه‌ی امنم توی شهر تازه حفظ شده بود.

از بین کسانی که اونجا باهاشون دوست شدم یکی هم بود که برام خیلی جالب بود. توی دانشگاه قبلیش یه عشق ناکام داشت و شاید به همون دلیل همیشه یه روبان مشکی بسته بود دور مچش. که ۸۸ هم سبز نشد و همیشه مشکی بود. تا روز آخری که دیدمش هم دستش بود. وقتی غزل می‌خوند. اون به نام خدا»یی که قبل از خوندنش می‌گفت و اون لحن قشنگ و خیره شدنش به یه نقطه.! اما گم شد! روزای زشت و زیبای دانشگاه تموم شد و بعد از چند وقت شماره‌ش هم خاموش شد. ما با هم دوست بودیم اما نه طوری که مرتب به هم‌ زنگ بزنیم و بعد از دانشگاه زیاد پیگیر هم باشیم. اما جوری هم نبود که دلم نخواد ارتباط‌مون ادامه داشته باشه. این شد که خیلی دنبالش گشتم. به خیلی از دوستای مشترک‌مون سپردم اگه خبر یا شماره‌ی جدیدی ازش دارن بهم بدن. به وبلاگ قدیمیش سر زدم و کامنت گذاشتم. وبلاگ انجمن شعرمون. اما پیدا نمیشد که نمیشد!! بی خیالش شدم و چند وقت پیش یکی از بچه‌ها گفت طی فعل و انفعالاتی با خانوم دوست‌مون آشنا شده و پیج خانومش رو برام فرستاد! خیلی‌ خوشحال شدم که پیدا شده اما بی خیالش شدم! دیگه سراغشو از خانومش‌ نگرفتم! یعنی دقیقن در یک قدمیش متوقف شدم. با خودم فکر‌ کردم بعضی از روابط و دوستیا برای زمان خاصی هستن. باید توی همان زمان رهاش کنیم. بذاریم همون جای زمان آروم‌ بگیرن و دیگه سراغشون نریم. فرقی نمی‌کنه دختر یا پسر. ما خیلی معمولی بعد از تموم شدن دانشگاه هر کدوم رفته بودیم یه شهر دیگه. نمیگم قطعن اون آدم الان نمی‌تونه دوست خوبی برای من باشه. چه بسا دوستان بهتری باشیم اما وقتی این‌ همه سال گذشته ترجیح میدم‌ به همین خاطره‌ی خوبی که توی ذهنم هست بسنده کنم تا فروپاشی احتمالی خاطراتم.


صبحم با گیله‌لوی فریدون پوررضا آغاز شد.

 توی اینستا به جز شهر خودم پیج دو تا شهرو دارم فقط؛ شیراز و رشت! شیراز رو دوست دارم چون باعث و بانی ۴ سال خاطره دانشجوییه. و رشت. بدون شک دوستان رشتی‌ای که دارم و از بهترین انسان‌های روزگارن و همین فریدون پوررضا دو تا دلیل بسیار بزرگ دوست داشتن رشت هستن! تا جایی که یه مدت به صرافت افتاده بودم گیلکی یاد بگیرم که البته چون پیگیر نشدم چندان موفق نبودم.  البته اینکه یه معلم تمام وقت نداشتم هم تاثیرگذار بود!!

می‌گفتم. صبح توی پیج رشت یه پست با صدای پوررضا دیدم و همین کافی بود بشینم و دو تا از آلبوماشو یه جا سر بکشم! البته سایت خوبی برای برگردان فارسی آهنگاش پیدا نکردم و سایتایی که منتسب به گیلان بودن حتا متن گیلکیش رو هم اشتباه نوشته بودن. و باز هم دغدغه‌ی همیشگیم سر باز کرد؛ نابودی زبان‌های مادری! توی اینستام نوشتم که بر هر گیلکی واجبه روزانه پوررضا رو تزریق کنه! و یادمه وقتی دوست رشتیم بچه‌دار شد خیلی جدی ازش‌ خواستم یا خواهش کردم که لطفن با بچه‌ت گیلکی حرف بزن!! و این باور رو درباره‌ی تمام گویش‌های ایران‌زمین دارم. چون باور دارم نابودی زبان برابر با نابودی فرهنگ ، هنر و اصالت یک قوم و سرزمینه و هیچ چیز دردناک‌تر و برای سرزمین‌ها خطرناک‌تر از این نیست.

راستی این روزها بحث بسندگی زبان فارسی داغه! در جریانش‌ هستید؟ نظر شما چیه؟؟


پ.ن) چیزهای دیگری هم می‌خواستم بنویسم که بحث کلن به یه سمت دیگه رفت و رشته‌ی کلام جر خورد و از دستم افتاد!



یک

خواهرزاده‌م امروز رفت اجباری. نمیگم سربازی چون‌ اجباری واژه‌ی خیلی بهتریه. همون چیزی که قدیمی‌ترها می‌گفتن. اونا خیلی پیش‌تر از اینکه 《مقدس》 بشه به ماهیتش پی برده بودن. اجبار ظالمانه‌ای برای پسرا که نزدیک دو سال از بهترین روزای زندگی‌شون رو بر باد میده و جز افسردگی و فقدان و اندوه چیزی براشون نداره. پشت هیچ (باید برن تا مرد بشن) و ( سربازی برای پسرا لازمه) و (حالا‌ مگه میخوان هسته‌ی اتم بشکافن) و هیچ گزاره‌ی دیگری هم نمیشه مخفیش کرد. یه نگاه به آمار خودکشی سربازار‌ هم بندازید. البته اگه در دسترس باشه.

دو

اینجا یه‌ کارگر داریم که ماشالا‌ هیکل این هوا. همیشه هم از رشادتاش و ده نفر حریف بودنش تعریف می‌کنه. تیپیکال‌ مردایی که بقیه فکرشم نمی‌کنن احساساتی باشه. دیدم داره با تلفن حرف‌ می‌زنه و مثل ابر بهار اشک می‌ریزه. جوری که وقتی آدم یه کسیش می‌میره خودشو رها می‌کنه. یکی دیگه رو فرستادم سراغش که اگه کسی رو از دست داده دلداریش بده. بعد که برگشته میگم چش بود؟ میگه دوماداش با هم دعواشون شده همو زدن اینم نشسته اینجا داره گریه می‌کنه. می‌تونم حدس بزنم که دخترش بهش زنگ زده و دردِدل و گریه و این بنده خدا هم اینور دور از خانه. . ناگفته‌ نمونه که میگه وقتی خونه‌م جرات ندارن جیک بزنن! بله! یک چنین مردی. 

سه

خانومم میگه هانی بیا هر چند وقت یه بار با هم حرف بزنیم و گریه کنیم! میگه بیا حرفاتو و مشکلاتو نریز توی خودت. چرا نپذیرم؟ 

وقتشه اون‌ تصورات سنتی از مرد رو بریزیم دور. وقتشه‌ اون دیوار بتنی سابق رو به عنوان یک انسان با تمام عواطف و احساسات انسانی بشناسیم و توقع سابق رو ازش نداشته باشیم. از بچگی تو گوش پسرامون نخونیم که نباید گریه کنه تا خفه بشه و بهشون مجال بروز احساسات بدیم. 


تو را زیر بالشم پنهان می‌کنم

شبیه کتابى ممنوعه

چراغ‌ها خاموش می‌شوند

و صداها می‌خوابند

سپس تو را بیرون می‌آورم

و حریصانه می‌بلعم


پیش از این عاشقانه‌های نابی از مرام‌المصری» خونده بودم تا اینکه چشمم به آزادی عریان می‌آید» خورد. چون گناهی آویخته در تو» پیشتر با برگردان سید محمد مرکبیان چاپ شده بود.

آزادی عریان می‌آید» برگردانی از شعرهای مرام‌المصری»ه که اگه به من بود اسمشو می‌ذاشتم مرثیه‌ای برای سوریه». انقدر توی این مجموعه شعر و تک تک‌ جملات و کلماتش درد این روزهای سوریه خوب پرداخت شده که هر شعر‌ یک داستان و یک غمنامه است که میشه پا به پاش اشک بریزی ، آزادی رو ستایش کنی ، درد بکشی و . باهاش همذات پنداری کنی! 

و من که با ای در رگانم خون وطن! ای پرچمت ما را کفن! دور از تو بادا اهرمن ، ایران من ایران من ایران من!»ِ همایون شجریان پهنای صورتم اشک میشه. 

و من که توی خواب‌هام خونه‌م سبزتر و خونم ارزشمندتره. و من که وقتی پا توی تخت جمشید می‌ذارم‌ تمام تن و دلم می‌لرزه و بغض می‌کنم. و من که . تهش با کابوس بیدار میشم از خواب و غرور ملیم شوخی‌ای بیش نیست!


دیدم

نسرین بانو کامنت گذاشته که غیبتم داره کبری می‌شه و دکتر

گلسا هم شاکی‌ان که چرا وبلاگامون رو خاک گرفته! اومدم دیدم عه! نخستین پست وبلاگمم که مهر 95 بوده و علنن توی بیان 3 ساله شدم! گفتم بیام یه سلام علیکی بکنم بهتون و از 179 نفر آشکار و 11 نفر خاموش و مخفی به خاطر همراهی‌شون تشکر کنم! که البته در واقع اینجا چند نفر خواننده‌ی ثابت بیشتر نداره و این اعداد کاملن جنبه‌ی تزئینی داره!

این لیست دنبال کننده‌ها هیچ وقت معادل پیوندها» نیست اما پیشترها که ما مو سفید کرده‌ها وبلاگ داشتیم _من نخستین وبلاگم رو 88 ساختم و 10 سال کلی عمره!!_ لیست پیوندها چیزی بسیار بیشتر از یک فهرست از آدم‌ها و واقعن لیست پیوندها بود.

اونوقتا اینطوری نبود که لیست دوستان به روز شده‌ت خیلی شیک و پیک برات نمایش داده بشه و بری بخونی‌شون. اینجوری بود که پستت رو می‌نوشتی بعد می‌رفتی دونه دونه (فرض کنیم 100 پیوند داشتی!!) وبلاگ‌ها رو باز می‌کردی و براشون کامنت می‌ذاشتی که به روز شدی! خود این کامنتی که می‌خواستی بذاری هم داستانی داشت! نمیشد همینطوری الکی بنویسی (من به روزم بهم سر بزنید)که! شخصن پیامای اینطوری رو نادیده می‌گرفتم! باید خیلی شکیل و خوشگل کامنت می‌ذاشتی! بگذریم که کپی پیست هم که می‌کردی کامنت یاد شده رو ، اسپم تشخیص داده می‌شدی و .این داستان برای خوندن وبلاگ دیگران هم بود! یعنی 100 تا وبلاگ رو باز می‌کردی ببینی کی به روز شده که بخونیش! و البته کل وبلاگ باز میشد! گاهی وقتا که 10 تا وبلاگ با هم باز می‌کردی یهو یه صدایی هم از اسپیکر روی صد پخش میشد که حالا بیا بگرد و پیدا کن کدوم وبلاگ موسیقی زمینه گذاشته که قطعش کنی! حجم اینترنت مصرف شده را حساب کنید!! و البته سرعت اینترنت هم بماند!!

همینجا درودی هم بفرستیم به روح پرفتوح بلاگفا که سالها وبلاگ‌نویسی ما رو ترد و باد هوا کرد و پرشین بلاگ که یک سالش رو قورت داد!

اینطوری من وارد دهمین سال وبلاگ‌نویسی شدم که توی هفت ماه گذشته فقط  هفت پست داشتم و آخرین پستم 9 مرداد بوده. واقعیت اینه که وبلاگ نویس یا بلاگر نیستم. هیچ وقت نبودم. آغاز وبلاگ داشتنم برای اشتراک چیزهایی بود که شعر می‌خوندمشون. ادامه‌ش برای نوشتن روزمرگی‌ها و . . امروز نه شاعرم نه روزانه‌نویس خوبی. فقط گاهی چند خطی اینجا می‌نویسم و بیشتر می‌خونم.

مرسی اگه اینجا رو می‌خونید. زندگی توی این 10 سال خیلی تغییر کرده. خیلی خیلی زیاد. چندان شبیه چیزی که فکر می‌کردیم میشه نشد. یه جاهاییش خیلی بدتر یه جاهاییش بهتر و توقع زیادیه که این همه تغییر بزرگ و گاهی ترسناک روی نوشتن ، خوندن ، نوع زندگی و سلیقه و . تاثیر نذاره. مثلن وقتی من دانشجو بودم وقت بیشتری برای شعر و داستان خوندن ، برای فیلم دیدن و موسیقی شنیدن ، برای بودن توی جمع‌ بودن و . داشتم. وقتی روزی 8 ساعت سر کار بودم وقت بیشتری داشتم برای نگاه کردن به چیزها ، برای گوش کردن به صدای باد توی نخلستان ، برای دیدن دسته‌های بزرگ گنجشک‌ها . وقتی کارم شد 12 ساعت وقتم کمتر شد و وقتی شد 14 ساعت یا بیشتر علنن میخ آخر به تابوتم خورد. نتیجه‌ش شد اینکه یادم نمیاد آخرین بار کی به دوربینم دست زدم. که اون همه ذوق خریدشو داشتم. آخرین کتاب آموزش عکاسی رو کی ورق زدم؟ آخرین بار کی با آسودگی به صدای پرنده‌ها گوش کردم؟ و همه‌ی اینها مگه می‌تونه روی کنار هم چیدن کلمات ، روی نوشتن ، روی زندگی کردن و لذت بردن تاثیر نذاره؟ یادمه پیشترها که هر جمعه توی وبلاگم یه پست شعر جهان رو می‌ذاشتم ساعت‌ها برای گزینش شعرها وقت می‌ذاشتم! الان با کدوم وقت اینکارو بکنم؟ حتا همین الان که این پست رو می‌نویسم نگرانم یهو تلفن زنگ بخوره که فلانی حواست به کارت باشه نه وبلاگ!!

اما.

چیزهای قشنگی هم هست. چیزهایی شبیه مسکن.


هی پک بزن به سیگار آخرت

و زود تمام شو

یعنی ابندای همین شعر.

         ***

از یک‌شنبه‌ها بیزارم. برام شبیه یه انتظار کاله. شایدم یک‌شنبه روز بدی بود، روز بی‌حوصلگی. نه شنبه‌های معروف فرهاد. یک‌شنبه تکلیفش با خودشم معلوم نیست.


من قارچ خیلی دوس دارم!

جایی که کار می‌کنم توی وعده‌های غذاییش قارچ آبپز (یا بخارپز؟) هم هست. بار اولی که خوردم دیدم این خیلی با تصورات و انتظارات من از قارچ فرق داره. و مثلن قارچ سوخاری یا حتا کبابی کجا و این کجا؟! اصلن ماهیتش رو زیر سوال برده بودن و یه چیز دیگه بود اصلن! خب طبیعتن من دیگه نباید قارچ این شکلی بخورم. اما هر بار که می‌بینم دامنم از دست میره و باز یه ناخنکی میزنم. به این امید که شاید با ادویه‌ای چیزی طعمش فرق کرده باشه. اما نه! همون چیز بدمزه‌ی دل‌نخواه هست که بار اول تجربه کردم! ولی باز هم و باز هم و باز هم میرم سمتش و یکی دو تا ازش امتحان می‌کنم. چرا؟ چون من قارچ دوس دارم!

حکایت علاقه‌ی ما به بعضی از آدمای اطرافمون این شکلیه. حالا می‌تونه توی هر رابطه‌ای باشه. مادر/پدر فرزندی ، زن و شوهری ، دوستی. و بدیش اینه که توی روابط نزدیک این اتفاق میفته. که نمی‌تونیم ازشون بگذریم.

این داستان می‌تونه ابعاد خیلی گستره‌ای داشته باشه که در این لحظه وقت ندارم بیشتر بنویسم و باید به ادامه‌ی کارم برسم!

بقیه‌شو شما بگید. بسطش با شما!


داشتم فکر می‌کردم خوبه بعضی وقتا برای همسرم نامه بنویسم! بعد به این فکر کردم که چیا میشه نوشت؟ آخه ماهایی که به لطف تکنولوژی دم به دم با هم در ارتباطیم و از همه‌ی اتفاقات خبر داریم چه چیزی برای نوشتن توی نامه داریم؟ بعد فکر کردم خب میشه از نامه برای زدن حرف‌هایی که ناگفته می‌مونه استفاده کرد. البته فراموش نشه که نامه نوشتن رو برای خودِ نامه نوشتن» دوست دارم! فکر می‌کنم می‌تونه اتفاق قشنگی باشه. و بعد توی ذهنم شروع به نوشتن کردم. چیزهای زیادی میشد نوشت. فقط کافی بود کاغذ رو برداری و بنویسی. و بعد یکی یکی اتفاقات بد فشرده به ذهنم هجوم آوردن. و البته بی‌ربط با نامه نوشتن. با خودم فکر کردم احتمالن توی نامه از چیزهایی خواهیم نوشت که توی مکالمات روزمره ازش حرف نمی‌زنیم. مکالمات و تماس‌های چند دقیقه‌ای و یا بیشتر و یا پیام‌های متنی و . بیشتر برای حال و احوالپرسی و دل‌تنگیات و رفع و رجوع کارای روزمره‌ به کار میرن(درست یا غلط) و آدم دوست نداره زیاد وارد مباحث غم‌انگیز و اتفاقات بد دور و بر بشه. ترجیح میده خاطر طرف رو آزرده نکنه و یک جور خودسانسوری آموخته شده پیش میاد. و نامه . فرصتیه برای حرف زدن از سهمیه‌بندی بنزین و بدقولی همکار و بی‌شعوری فلانی و . . یعنی یک جورایی چیزهای بدی که شاید حیفه صفرای قبض موبایلتو به خاطرش زیاد کنی. و در مقیاس خودش همیشه چبزهای بدتری هست ؛ مثلن همکارت بدقولی می‌کنه ، رییست اضافه‌کاریتو تایید نمی‌کنه ، بنزین گرون میشه تااااااااااااااا مسائل عمده‌ و خرده‌ی دیگه. و اینجوری همیشه چیزی برای نوشتن هست.

شاید امروز نخستین نامه‌م رو نوشتم. و شاید اینطوری شروع کردم :

محبوب من! همیشه چیزهای بدتری هست. چیزهای بدتر از رییس بداخلاق یا سهمیه‌بندی بنزین یا باخت تیم ملی به عراق. چیزهایی مثل اون لحظه‌ای که با چشمای نیمه‌باز چمدونت رو می‌بندی و من در رو برات باز می‌کنم تا برای مدتی نامعلوم از هم دور بشیم.


دلا دیدی» رو با اجرای نامجو می‌ذارم روی ریپیت و یاد روزایی میفتم که بچه‌های دانشگاه توی ستاد انتخابات همراه شو عزیز» رو پخش می‌کردن. همه‌‌ش ده سال گذشته ازش! فقط ده سال کوفتی. که خوابگاه رو پرر از همیشه می‌دیدم. و نتیجه‌ش هم که . چیزی نیست. ما خوبیم. فقط یه فلاش بک بود به خاطرات در هم. یک جاهایی از ذهنم هنوز پر از خاطرات آرشیو نشده است. که هیچ وقت آرشیو نمیشه. که توان مرتب و بایگانی کردن‌شون نیست.

+اینترنت که قطع شد همسرم می‌گفت چرا کسی به فکر عاشق‌ها نیست؟ میگم عاشق‌ها هیچ جایی توی معادلات ی ندارن. نه توی جنگ ، نه قحطی نه هیچ جای دیگه کسی حواسش به عشق نیست. اونایی که کاره‌ای هستن و تصمیم می‌گیرن به همه چیز فکر می‌کنن به جز آدمایی که دور از همن و تنها راه ارتباط‌شون همین امواج نامرییه. و منظورم از عشق تمام خانواده‌هاییه که عزیزی رو فقط یک شهر دورتر یا جایی فراتر از مرزها دارن. مرزهایی که ما نکشیدیم. خودشون کشیدن. مرزهایی که ما نخواستیم ازش رد شیم. مجبور شدیم. به قول قاسمِ ارتفاع پست» رفتن به جایی که هشت ساعت کار باشه ، هشت ساعت استراحت ، هشت ساعتم زن و بچه و به کسی هم توهین نشه.


دیروز ساعت هفت و ربع بیدار شدم تا به قرار با دوستی برسم که بعد از حدود شش سال آزگار می‌دیدمش. یکی از بچه‌های نیک دانشگاه که طرحش رو افتاده شهر ما و احتمالن یکی دو سالی مهمون ماست. چقدر بزرگ شدیم هر دو تامون!! دوست من! دوست هم دانشگاهی من! انگار همین دیروز بود که توی کانون شعر دانشگاه داشتیم شعر نقد می‌کردیم و می‌دویدیم برای گرفتن مجوز شب شعر و آماده کردن سالن و . و حالا داریم از زندگی‌ کاری و تاهل و دوری از زن و زندگی و طرح اجباری و خدمت حرف می‌زنیم! چقدر بزرگ شدیم لعنتی! و چقد خوب که مثل همون روزا کلی حرف داریم برای زدن! قرار گذاشته بودیم بریم یه کافه‌ای که دیروزش با خانمم رفته بودیم و توی پیجشون ساعت کاری رو از هشت صبح نوشته بود و وقتی یه بیست دقیقه‌ای منتظر موندیم و باز نشد که نشد رفتیم یه صبحانه فروشی که اگر چه فضای کافه‌ای نداشت که نمیشد زیاد بشینیم و گپ بزنیم اما املتای خوشمزه‌ای داشت! البته باعث خیر هم شد و نصاب پرده‌ی بدقول رو دیدیم و خفتش کردیم که بیاد و پرده‌ی خونه‌ دوست رو نصب کنه!!

دیروز ساعت هفت و ربع بیدار شدم و به جز یکی دو ساعتی که عصر خوابیدم هنوز بیدارم! به لطف قهوه‌ای که ساعت 12 شب خوردم و حالا هم بیدار و هوشیارم ، هم خسته‌ام ، هم عرق سرد روی تنم نشسته! تنها چیزی که از خدا می‌خوام اینه که ساعت کاری بگذره و برم یه دل سیر بخوابم! ولی عجب قهوه‌ای بود و البته منم تقریبن سه کاپشو خوردم! اسپرسو!

 

از روزها چه می‌ماند؟

تنها

چیزی که نوشته‌‍‌ام.


چطوره از یکی از حسرتای بزرگ زندگیم بنویسم تو این پست؟ (خیلی وقتا دلیل ننوشتنم اینه که تهش میگم خب که چی؟ درسته که وبلاگ دفترچه یادداشته یه جورایی اما وقتی قراره با روشن شدن چراغ وبلاگم چند نفر بیان اینجا وقتشون رو بگیرم با خودم میگم خب که چی؟ به بقیه چه؟ این که فقط به تو ربط داره. چرا به جای نشستن و توی کله‌ت با خودت حرف زدن اومدی اینجا و بلند بلند فکر میکنی؟!) من توی روستا به دنیا اومدم و یه ده سالی توی روستا زندگی کردم. و وقتی از روستا حرف می‌زنم از یک روستای واقعی حرف می‌زنم. نه از این روستاهایی که فقط اسمشون روستاست و با‌فتشون ، فرهنگ‌شون ، زندگی و امکانات‌شون شهریه. در واقع روستا رو علف رو ، بارون رو ، آب و خاک رو ، تگرگ و باد و طوفان و ابر و رعد و برق رو ، سرما و گرما رو حس کردم و زندگی کردم! اونم از نوع واقعیش! و به جرات می‌گم که اون 9 سال ده سال بهترین سال‌های زنده بودنم بوده! و حالا از اینکه توی روستا زندگی نمی‌کنم احساس فقدان عجیبی دارم. و هر بار که برای گشت و گذار به روستای بچگیم ، به زادگاه و وطنم ، به خاکم سر می‌زنم این فقدان رو بیشتر لمس می‌کنم. و البته فکر نمی‌کنم نیاز به توضیح باشه که به دلایل فراوان دیگه نمی‌تونم اونجا زندگی کنم. در بهترین حالت می‌تونم گاهگاهی بهش سر بزنم چند ساعتی از نوستالژی جاری در ذره ذره‌ی هواش و خاکش لبریز بشم. و هر چی به خودم دل می‌دم که یک روزی شاید سال‌ها بعد به یک روستا مهاجرت می‌کنم و باقی عمرم رو دور از شهر می‌گذرونم فایده نداره. درست مثل بچه‌ای که پاش رو زمین می‌کوبه که همین الان مادرشو می‌خواد من همین الان زندگی روستاییم رو می‌خوام و هیچ وعده وعیدی نمی‌تونه درونم رو آروم کنه.

+این روزها انقد حوادث روی دور تند بوده که نمی‌دونم از چی بگم. شایدم می‌دونم ولی سکوت مثل سیم خاردار گیر کرده توی گلوم و نمی‌ذاره لب باز کنم. فقط اینو بگم که در کوران حوادث بد تلاش کنید زندگی کنید. که زندگی درون شما نمیره. که باید بود. به دور و بری‌هامون کمک کنیم آروم‌تر باشن. زندگی کردن رو از یاد نبریم. که حتا وسط جنگ هم نباید رسم خوشایند زندگی کردن فراموش بشه. که اگه بشه دیگه انگیزه‌ای برای پایان جنگ نیست. 

++دارم تلاش می‌کنم از زمان مرده‌م بیشتر استفاده کنم. و یکی از راه‌هام پادکسته. پادکست خوب بهم معرفی کنید لطفن. خودمم فعلن کلی پادکست فالو کردم توی گوگل پادکست و هر کدوم که حس کردم خوب بهتون معرفی می‌کنم.


حافظ میگه :
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم!

امروز روز جهانی بغل کردنه!
آقای Kevin Zaborney کسیه که برای نخستین بار ۲۱ جوئن 1986 این رسم حسنه رو شروع کرده!
دلیل گزینش این تاریخ این بوده که بین کریسمس و تعطیلات سال نو و ولنتاین _و یه چیزی دیگه که متوجه نشدم_بوده.
ایده‌ی این حرکت هم اینه که خانواده و دوستامونو بیشتر و بیشتر بغل کنیم.
این بخش آخرش خیلی به درد ما می‌خوره که 《یکی از دلایل شروع حرکت این بوده که می‌دیده امریکایی‌ها سختشونه در انظار عمومی احساسات‌شون رو نشون بدن و امیدوار بوده این حرکت وضع رو تغییر بده》. ما که البته توی خونه هم خانواده‌ها سختشونه همدیگه رو بغل کنن و به هم ابراز احساسات کنن!
ولی شما خجالتی نباشید!
حی علی بغل که بهتر از خودش چیزی نیست و سعدی می‌فرماد:
به گلستان نروم تا تو در آغوش منی!


hug
عکس Audrey Hepburn &mel ferrer

*خوش آن شبی که در آغوش گیرمش تا صبح / به زیر پهلوی او دست من به خواب رود! (شهیدی)

چون واقعه ، واقعه‌ی مهمیه متن رو از کانال اینجا هم کپی کردم!


۹۸ سال بد بود. به هر گوشه‌ش که نگاه می‌کنی یه مصیبت ازش زده بیرون که البته الان نمیخوام از نو شرح‌شون بدم. ما اونقد درگیر این حوادث بودیم که مطمئنم همین الان هزاران تصویر ناخوشایند از تک تکشون توی ذهنتون یادآوری شد.
۹۸ برای شخص من هم با تصادف شروع شد. اوایل فروردین و درست دو سه هفته پیش از جشن ازدواجم در حالی که وسایل پیک‌نیک رو چیده بودیم توی صندوق عقب و داشتیم گروهی می‌رفتیم بیرون از شهر اتراق کنیم یکی از پشت کوبید بهمون و تا بعد از عروسی بی ماشین شدیم و تمام کارای جشن رو ترک موتورسیکلت انجام دادیم! البته اون شب کذایی به هر سختی در صندوق عقب رو باز کردیم و بعد از انتقال خوراکی‌ها به یه ماشین دیگه زدیم از شهر بیرون!
بهترین آرزویی که می‌تونم بکنم اینه که هیچ سالی مثل ۹۸ نباشه و بره که برنگرده. .
این روزا چیکار می‌کنم؟ سر کارم. تمام عید رو سر کارم و دور از خونه.
این روزا یاد علاقه‌ی قدیمیم افتادم؛ عکاسی. یادمه وقتی دوربین خریده بودم خیلی مصمم بودم یه عکاس حرفه‌ای بشم و هر روز کلی مطلب می‌خوندم که لااقل تئوری خوب یادش بگیرم. و حالا کجا هستم؟ هیچ جای عکاسی! برنامه‌ی کاری و زندگی طوری پیش نرفت که من بتونم برای عکاس شدن وقت زیادی بذارم و هر وقت عشقم کشید دوربینو بردارم و بزنم به عکاسی. و این روزا؟ دوربینمو فروختم و یه دوربین دیگه خریدم و همین باعث شده ذوق عکاسیم بازم گل کنه و پر از شوق باشم برای عکاسی اما حکایت همونه. زندگی شلوغ کارمندی و ساعات کار طولانی که وقتی برای نفس کشیدن نمی‌ذاره. و البته در کنار همه‌ی این‌ها امیدوارم. به اینکه یه روز در حد رفع نیاز خودم عکاسی یاد بگیرم و بتونم تصویرای خوبی لااقل از زندگی شخصیم به یادگار داشته باشم. باید برم سراغ کتابام که یه روز با کلی ذوق خریدم‌شون که عکاسی یادم بدن.
و پیشنهاد می‌کنم توی این روزایی که مصیبت داره از سرمون می‌باره یه بهونه برای زندگی پیدا کنید و بهش بچسبید. یه کار تازه بکنید و ازش لذت ببرید. حتا یه کار خیلی ساده. تلاش کنید روزای خودتونو بسازید. منتظر نباشید سالِ خوب بیاد ؛ سال خوبی بسازید. مصمم باشید. مثل ۹۸ که داره کروناش رو به سال نو می‌کشونه! کوتاه نیاید! وا ندید! سال نو رو بترید! 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها